گزارشگر:نعیـم رحیـم - ۱۳ میزان ۱۳۹۸
هم قهار هم عاصی ولی به شکیباییِ تمام درههای پنجشیر، چگونه ممکن است در کمالِ قهاریت عصیانگری به زیبایی شعر بود، و چگونه ممکن است در کمالِ عصیانگری، قهاری به پیمانۀ یک حنجرۀ آزادی. این فضیلت است؛ فضیلتی که خاصِ خاصان است. شاید پنجشیر چیزی فرای حماسه دارد. قهرمان ملی، عملیات را بر ادبیات مقدم میدانست؛ عاصی بیآنکه ادعایی کند، ادبیات محض بود. آری، زمان سالهای زیادی را بلعید مگر شهسواری چنان عصیانگر و قهار از راه نرسید. فرزند درهها، همدست تمام درختانِ در اهتزازِ باد و باران، همصدای دریاچههای خروشان، آیتی از حکایت عشق، آزادی و سربلندی.
هنوز وقتی عاصی میگوییم، هزار روایتِ رنگین در خاطرِ تانکها و تفنگها تازه میشود، فرشتۀ برخاسته از میان آتش و مرگ، آنقدر از عشق گفت تا دست بیرحمِ جهالت پنجه در گلویش برد، ولی او که صدای تمام عاشقانِ جهان بود، هرگز خاموش نشد. هنوز میخواند: «غوغای کُه ترنم دریاست پارسی». چه معرفهیی بهتر از شگفتی یک کلامِ ناپایان، به پایداریِ آن چشمهسار زلال عشق و عاطفه که چنگال خشنِ مرگ فقط آخرین مشق شعرش را ناتمام گذاشت و بس. ولی او هنوز میخواند، هنوز میسراید و حتا خداحافظیاش به زیبایی گل سوریست.
در حقیقت، عاصی الگویی از ایستادهگی و نه گفتن در برابرِ یک جبهه بود، یک ملت قهرمان به بازوان قهارِ او کمربند کرده و تا هنوز راه میکنند و هرگز سرِ تسلیمی به هیچ چرچمی جز عشق نگذاشتهاند. عاصی روایتِ فرار و معامله نیست، او سنگر مستحکمِ عشق در برابر نفرت بود. وقتی زراندوزان نگونبختِ روزگار با کیسههای طلا بر دوش از مرزها میگذشتند و هیچ پهلوانی را تابِ ایستادن در رزمگاه آهنپارههای وحشی و شوم نبود؛ عصیانگرِ برومند و قهار تنومند سینه سپر کرد و رستموار سرود یکهتازیِ میـدان عشق را با زبان بهشت خواند:
خیال من یقین من
جناب کفر و دین من
بهشت هفتمین من
دیار نازنین من…
او وقتی از عشق و از میهن گفت که ارزشِ جان یک گلوله بود، ارزش وجدان سلامی به بیگانهها و ارزش سرزمین چند کلدار پاکستانی.
ولی عاصی رو به قبلۀ عشق در بیابان زندهگی همچنان راه میکرد با آنکه زندهگی بیرحمانهترین پاسخش را به او گفته بود:
کبوترهای سبز جنگلی در دوردست از من
سرود سبز میخواهند
من آهنگ سفر دارم
من و غربت
من و دوری
خداحافظ گلِ سوری!
این خداحافظی هرگز میسر نشد، عاصی به زندهگی پناه برده بود، او مرگ را ناممکن فرض میکرد، عاشق بیباک و رها در آزادیِ محض بود. قهاری که ماه را شبانگاه به دهکده فرا میخواند و عصیانگری که آفتاب از حنجرهاش بیرون میشد. چگونه ممکن است دلی به پهلوانی عاصی بلرزد، چگونه ممکن است الهۀ عشق پیام رمیدن و رهیدن به کوه و بیان را به قهار بیاورد:
سرِ سر درّههای بهمن و سیلاب دارد دل
بساطِ تنگ این خاموشی
این باغِ خیالی
سازِ رویای مرا بیرنگ میسازد
بیابان در نظر دارم
دریغا درد!
مجبوری!
خداحافظ گلِ سوری!
اما حقیقت این بود که فضای اختناق، زهرخند جنگآوران، کوچ کبوترها از بساط دهکده، بیآهنگی موجهای کوبیده از هیبت بمبهای خوشهیی، تصویری جز یأس و صدایی جز رفتن و تمام شدن از پنجرۀ شکستۀ اتاقش نمیآورد:
هیولای گلیمِ بددعاییهای ما بر دوش
چراغِ آخرِ این کوچه را
در چشمهای اضطرابآلوده من سنگ میسازد
هوایی تازهتر دارم
از این شوراب، از این شوری
خداحافظ گلِ سوری!
قند در کام او چنان تلخ است که حتا آبی از چشمۀ خورشید نمیتواند آن را حل کند، امیدی در عین نامیدی، ناامیدییی در عین امید، اصلاً فضایی تعریفناپذیر، نشستن، رفتن، در سایۀ کدام آفتاب رخت هموار کردن، زیر نور کدام ماه کتاب تازهیی ورق زدن، شعر خواندن، گفتن از غربت:
نشستن
استخوانِ مادری را آتش افکندن
به این معنی که گندمزارِ خود را
بسترِ بوس و کنارِ هرزهبرگان ساختن
از هر که آید
از سرافرازان نمیآید
فلاخن در کمر دارم
برای نه،
به سَرزوری
خداحافظ گلِ سوری!
خسته از مکارهگیهای حقهبازان که از دامن مادر دست به صورت خورشید میبرند، خورشید خجالتش را پشت غلظت فضای باروتی پنهان نمیتواند و عاصی شرم از نگاه خورشید را میبیند و تحمل پلیدیها در سرزمین خورشید برایش ناممکنی به ترک عشق است:
ز هولِ خاربستِ رخنه و دیوار نه،
از بیبهاریهای پایانناپذیرِ سنگلاخ
آتش به دامانم
بغل واکردنی رهتوشه خود را
جگر زیرِ جگر دارم
ز جنسِ داغ
ناسوری
خداحافظ گلِ سوری!
عشق او در کمال عصیان چنان قهار است که نمیتواند معشوق را در هالهیی از سوهان شدن زیر دندان آرههای قدرت و ثروت نادیده بگیرد و رهانیدن جان را به جانان مقدم انگارد، او میتپد در گرمای عشق تا چنان گرم بماند که نفسنفس کند، او از مرگ بیزار است، از مرگی که مُردهای ولی نفس میکشی، از آفتاب میهراسی در سرما پناه گرفتهای تا بو نکشی، او چنین نیست، عوطهور عشق است و میسوزد از تب و تاب زندهگی ولی هنوز چنان پروانۀ عاشق پرپر میکند:
جنونِ ناتمامی در رگانم رَخش میرانَد
سپاهی سخت عاصی در من آشوب آرزو دارد
نمیگنجد در این ویرانه نعلی از سوارانم
تماشا کن، چه بیبالانه میرانم
قیامت بال و پر دارم
به گاهِ وصل
منظوری
خداحافظ گلِ سوری!
قهاریت او عصیانش را چنان میپیچد که اسپهای هوشیاری و بیداری در سرزمین واژههایش تا هفت آسمان آنسوتر فتح میکنند و دوباره با کلام آخر عشق برمیگردند و میگویند، جز عشق سفری نیست و جز عشق پایانی:
نشد
بسیار فالِ بازگشتِ عشق را از سَعد و نَحسِ ماه بگرفتم
مبادا انتظارش در دلآساهای من باشد
مبادا اشترانِ بادیهاش را
زخمههای من
بدین سو راه بنماید
کسی شاید در آنجا
عشق را با غسلِ تعمید از تغزُّلهای من اقبال آراید
من و یک بار دیدارِ بلندآوازگانِ ارتفاعاتِ کبود و سرد
تماشایی اگر هم مینیفتد
دست و دامانی هنر دارم
نه چَوکاتی، نه دستوری
خداحافظ گلِ سوری!
عاصی در سفر عشق به اندازۀ تمام آدمهای زمین سفر کرده؛ چنان پخته است که پاسخ گلوله را سینه میداند، چنان عاشق است که خودش را سپر بلا میکند، مگر آهنپارۀ مرگ پیش از جگر او به فرق سرزمینش نخورد. او واقعاً جگر دارد، او جگر شعر دارد.
Comments are closed.